سلام قند عسل می خوام همه ی بودنم و واست بگم ..........
تو رو فقط از خدا خواستم خیلی بزرگ، ازش ممنونم که نه نگفت
تو رو که مثله یه فرشته میمونی واسم فرستاد هر چی بگم خدایا ممنونم کم به خودت قسم...... از وقتی فهمیدم تورو تو وجودم دارم دل تو دلم نبود که ببینمت
آره خوب یادمه هر روز روزا رو میشمردم که ببینم چند روز دیگه مونده تا به دنیا میای
نفس مامان و بابا(بابا سهراب مهربونی)بابایی هم خیلی دوست داشت و به فکرت بود که مبادا من خوب غدا نخورم و تو ضعیف بشی اما خدا میدونه که هیچ وقت کم کاری نکردم با این که مامان جون پیشم نبود،هم غذاهای مقوی می خوردم
17شهریور 1391 با سهراب رفتیم خونه بابا جون قاسم، که عروسی دایی مجتبی بود /بهار ،زندگیم تو یه روز بعد از عروسی دایی مجتبی دنیا اومدی
12 مهر بهترییییییییییین روز زندگیمه،تولدت مبارک
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی